با پیراهن سفیدی که سالهاست عطرش مشام اتاقت را پر کرده است، همان عطری که هر وقت میپیچد یاد آخرین زیارتت میافتی و حسرت میخوری چرا سالهاست چشمروشنی نداشتی.
میایستی، ستارهها دورت حلقه میزنند تا اولین اللهاکبرت را به آسمان ببرند آهسته اذان میگویی، آنطور که فرشتهها زانو میزنند تا جرعههای دعایت را آسمانی کنند.
چند سال است که اتاقت جای فرشتههایی است که دلشان از آدمهای امروزی گرفته است، آدمهایی که شبهاشان به دنیا و روزهاشان به خواب میگذرد، آدمهایی که هیچگاه صدای فرشتهها را نشنیدهاند و بیشتر با ساعتهایشان از خواب برمیخیزند.
اتاق تو بالاترین نقطه این شهر است هرچند جنوب شهر باشد. اتاق تو جاییست که تا آسمان راهی ندارد هرچند زیر زمین باشد.
آری این خاک جای تو نیست، میدانم تو به این زودیها خاک را میبخشی تا به آسمان برسی این نوای ملکوتی همیشه در خیالت طنینانداز است:
خانهات خاک نیست، هرچه در خاک داری ببخش تا به آسمان برسی. آری دنیا به دستهای تو نگاه میکند به چشمهایت که دارند آسمان را نگاه میکنند در زمین به سجادهای قناعت میکنی، خندهات میگیرد از آدمهایی که دارند آجر به آجر آسمان را به زمین میفروشند، من تو را میشناسم، تو وقف میکنی ستارههای روی زمین را، تووقف میکنی ستارهها را، وقف میکنی که آدمها بفهمند زندگی به دوست داشتن است نه به داشتن.
حمد میخوانی، دسته دسته ستاره در چشمهات نشستهاند، انگار همین نزدیکیها یکی دارد حرفهایت را گوش میکند یکی که همه جا هست حتی آنجا که ما نیستیم.
ابرها در اشکهای قنوتت آرام گریه میکنند، مثل تو که آستینهای پیراهنت خیس میشود. در سجدهای، سجده را دوست داری … آن چنانکه همیشه پیغمبرانت سجده را دوست داشتند. سبحانالله میگویی فرشتهها صلواتشان را نگه میدارند آخر نماز از زبان تو جاری کنند تو آهسته برمیخیزی. صلوات میفرستی و خورشید طلوع میکند. خوش به سعادت خورشیدی که نخستین میزبانش اتاق تو باشد. خوش به سعادت تو، که تماشای هیچ طلوع خورشیدی را از دست ندادی. خوش به حالت که هیچ فرشتهای با اندوه چشمهایت را ترک نکرده است. خوش به حالت که مثل هم دورههایت نیستی.
هم دورهایهایی که آنقدر درگیر روزهاشان شدهاند که تقویمشان برعکس هم بچرخد یادشان نمیافتد یک روز باید بابت گذشتهها یشان سر پایین بیندازند و افسوس بخورند. تو آسمانها را داری، هرچند شبها سفرهات خالی باشد هرچند سالهاست به زیارت نرفته ای اما همیشه زائری، کبوتر نیستی اما دلت کبوتر است، شبها که به سجده میافتی دسته دسته کبوترهای دعایت، بال میزنند تا آنجا که هیچ زائری به تماشا ننشسته است.
یادت بماند اینبار که غرق دعایی، گوشه چشمی به این آدمهای ماشینی داشته باشی که هنوز بارقهای نور در چشمهاشان خانه دارد.
دعا کن این بارقهها نمیرد، دعایت میتواند آدمها را به سجده بیندازند و به آسمان ببرد. آن وقت شبهای کبوترهای زیادی پنجره به پنجره زائر میشوند آسمان را.
من تو را میشناسم سجدههای تو آسمان را به زمین وصل میکند. تو وقف آسمانی
علی سلیمانی